بدون عنوان
دخترناز مامانی شنبه 13مهر دقیقا2ماهه شدی که میبایست واکسنتو میزدیم باورت نمیشه قبل از تومن میترسیدم خلاصه صبح زودبه همراه بابایی جونت رفتیم بمیرم اللهی واست خواب بودی که خانوم بهداشت امپولوواست زد یه هویی ازخواب پریدیو کلی گریه کردی وترسیدی خیلی دلم سوخت بغلت کردم ولی 2دقییقه بعد اروم شدی باباتم بیرون منظرمون بود اونم صدای گریههاتوشنیده بود اما فکرنمیکرده صدای توباشه که میگفت دیدم دلم یه هویی گرفت تونگو ایدای بابایی بود خلاصه باهم سه تایی اومدیم خونه وبابایی رفت سرکار تا ساعت 12 به خاطراستامینوفنی که خورده بودی گریه نکردی ولی بعد اون طوری گریه میکردی که منم باهات گریه کردم خلاصه همش حوله داغ روباهات کذاشتم خداروشکر تب نکردیو وعصرم که...
نویسنده :
مامانی و بابایی آیدا
22:51
بدون عنوان
راستی دخمل قشنگ مامانی اولین لبخندی که باقه قهه همراه بود دقیقا روز چهارشنبه 17 مهرماه عصر بودکه روزانوهای بابایی نشسته بودی وبابایی باهات بازی میکردو تواز ته دلت میخندیدی نمیدونی چقدرمنو بابایی بهت خندیدیم چقدرجفتمون ذوق کردیم دخترگلم دوست دارم زمانی که بزرگ شدی بدونی که من اون لحظه بود که بهترین حس قشنگ زندگی بهم دست داد واقعا باورت نمیشه که هرچقدر بگم جفتتونو ازته دلم دوست دارم کم گفتم ...
نویسنده :
مامانی و بابایی آیدا
22:32